مرد هستند؛ خیلی. محال است لحظهای تردید پیدا کنید. خب، مگر درباره آدمی که ریش و سبیل دارد، با صدای بم و کت وشلوارپوشیده غیر از این است؟ بله، چون این مردها جور دیگری بودند. یعنی وقتی به دنیا آمدند، اگرچه نام دخترانه برایشان گذاشتند و لباس دخترانه بر تنشان کردند، سالهای سال و تا روزی که مهر موافقت بر درخواستشان زدند، به دیگران میگفتند آدم دیگری هستند. این گزارش، روایت چند انسان است که با جسم مشخصی به دنیا آمدند، اما آن تن با مغز و روانشان در تضاد بود.
رفتهرفته فهمیدند آن کسی نیستند که دیگران میبینند و یک جای کار میلنگد. اغلب آرزوی مرگ میکردند و برخی هم با خودکشی، این خواسته را عملی کردند؛ چون پوشیدن لباس جنس مخالف و نقش هایش برای آنان مرگ تدریجی بود. تراجنسیتی یا ترنسجندر (Transgender) افرادی هستند که هویت جنسیتی آنها با جنسیت هنگام تولدشان متفاوت است. یعنی کسانی که جسمشان را متعلق به روح و روانشان نمیدانند. به همین دلیل همیشه به دنبال ایجاد تغییر و رسیدن به هویت دلخواهشان هستند.
همین هم باعث میشود با نزدیکان و خانواده خود جدال همیشگی داشته باشند، از سوی افراد جامعه پذیرفته نشوند و شیوع اختلالات روحی همچون افسردگی دربین آنان فراوان باشد. این افراد هم شهروندان این شهر هستند و پرداختن به آنان در راستای آگاه سازی خانوادهها و گفتن از مشکلاتشان ضروری است.
چرا شنیدن اینکه انجمنی برای خودشان دارند، برایم عجیب بود؟ شاید، چون کسی از آنها حرف نمیزند یا شاید نمیدانیم زندگی آنها چقدر رنج و پیچ وخم دارد. باید مکان و محلی برای جمع شدنشان دورهم باشد که با هم بگویند و راهی را پیش پای هم بگذارند. تلفنی با یکی از اعضای انجمن قرار میگذارم. دفترشان در ساختمان مجتمع قضایی حمایتی اجتماعی شوق زندگی در خواجه ربیع است.
منتظرم آدمهایی را ببینم که در ظاهرشان هم مشخص باشد که تغییر جنسیت داده اند، اما به محض ورود به اتاق کوچکشان، همه آن تصورات به گوشهای پرتاب میشود. این سه مرد چقدر شبیه مردان کوچه و خیابان هستند. اگر بیرون از مجتمع میدیدمشان، هرگز فکر نمیکردم با این انجمن کاری داشته باشند. پس آنچه درباره خود حس میکردند، درست بوده است. همه قشر آدمی بینشان پیدا میشود؛ از دکتر و مهندس گرفته تا وکیل و مددکار. هرلحظه بودن در انجمن و توضیحاتشان، شگفت زده ام میکند.
انجمن حمایت از تراجنسیتیهای خراسان به تازگی شکل وشمایل رسمی گرفته است. اکنون انجمن ۹ عضو رسمی دارد که چهار نفر آنها پزشک و روان پزشک هستند. نام آن را هم از انجمن حمایت از تراجنسیتیهای خراسان به «سایبان سرای سبز زندگی» تغییر دادند و از استانداری مجوز گرفتند. محل انجمن هم با حمایتهای دادستان، دفتری در مجتمع شوق زندگی است که افرادی که خودشان هم تغییر جنسیت دادهاند، آن را اداره میکنند. همه روزهای هفته در ساعت اداری در دفترشان مینشینند، جلسات مشاوره و حقوقی برگزار و ترنسهای شبیه خودشان را راهنمایی میکنند تا مسیر تغییر جنسیت را آسان طی کنند.
وقتی صحبت از شرایط و مراحل تغییر جنسیت میشود، گلایه دارند. دبیر انجمن از هزینههای گاه سرسام آوری میگوید که به فرد تحمیل میشود تا سنگ اندازی ها. آن طور که میگوید، هزینه ویزیت مشاور و روان شناس که مراجعه به آن اجباری است، از ۳۰۰ هزارتومان شروع میشود تا ۷۰۰ هزارتومان. جراحیها هم که بسیار متفاوت است.
بستگی دارد در بیمارستان دولتی عمل کنند یا خصوصی. ارقامی که او اشاره میکند، هم متفاوت است؛ چون اغلب هم زیرپوشش بیمه نیستند. به عنوان نمونه هزینه تخلیه سینه در بیمارستان خصوصی ۱۰۰ میلیون تومان و هزینه تخلیه رحم و تخمدان ۵۰ میلیون تومان است. جراحی فالوپلاستی یا متودیوپلاستی هم از ۵۰ میلیون تومان تا ۲۰۰ میلیون تومان متغیر است. اگر در بیمارستان دولتی انجام شود، بین ۵۰ تا ۱۰۰ میلیون تومان است، اما به دلیل اهمیت کیفیت جراحی، ممکن است افراد بیمارستان خصوصی را ترجیح بدهند.
دبیر انجمن میگوید اینجا نشسته ایم تا شرایط سخت را برای افراد متقاضی تغییر جنسیت شرح بدهیم. خیلی وقتها برخیها از عمل و تغییر منصرف میشوند. به افرادی شبیه خودشان توصیه میکنند قبل از تغییر، درس بخوانند و مهارت و حرفهای یاد بگیرند که بعد از آن در زندگی جدید دچار مشکل نشوند.
او از رفتار برخی روان شناسان و پزشکان هم انتقاد میکند؛ اینکه خیلیها هنوز کمترین اطلاعات علمی درباره تراجنسیتیها ندارند و مراجعه به آنان یعنی هدردادن وقت و رنج دادن فرد.
*برای حفظ حرمت افراد، از نامهای مستعار استفاده شده است.
سن وسالش از میان چندنفری که در اتاق هستند، بیشتر است. به حساب شناسنامه چند روز است چهل وپنج ساله شده است، اما خودش میگوید هفده یا هجده سال دارد یعنی از روزی که تغییر جنسیت داد. یک خواهر بزرگتر از خودش داشت و خانواده مرفهی که شاد بودند از داشتن دو فرزند دختر. همه چیز باید عادی میگذشت، اما نگذشت. امیر نه برای خواهرش خواهری کرد، نه برای والدینش دختر بی دردسری بود.
از وقتی یادش میآید، شیطنت داشت. آتش سوزاندنهای پسرانه، از دیوار راست بالا رفتن و از این طور چیزها: «تا دلتان بخواهد، خواهرم خانم بود و من آقا. واقعا پسر بودم. اگر کلید خانه را جا میگذاشتم، حتما از بالای در خودم را میانداختم توی حیاط. با پسربچههای کوچه بازی میکردم. خلاصه یک لحظه یک جا بند نبودم».
نه تنها کوچکترین احساسی به دنیای دخترانه نداشت، بلکه حتی برایش منزجرکننده هم بود: «خانوادهام مذهبی بودند و خواهرم اهل آرایش کردن و لباس رنگارنگ پوشیدن بود و این کارها، خانواده مرا ناراحت میکرد. درمقابل از من که هرگز این کارها را نمیکردم، راضی بودند و الگوی دختران فامیل بودم، اما نفرت من بیش از اینها بود. محال بود حاضر بشوم لباس دخترانه بپوشم. اگر برایم کفش دخترانه و گلدار میخریدند، به محض آمدن به خانه، گل هایش را میکندم و با تیغ کفش را پاره میکردم. والدینم فکر میکردند نمیتوانم از وسیله درست استفاده کنم، اما من از پوشیدنش فراری بودم. هرگز نه جوراب نازک پوشیدم نه کفش پاشنه دار. این کارها برای من مثل مردن بود».
از وقتی به خودش آمد، احساس میکرد با خواهرش، هم کلاسیهای مدرسه اش و همه دختران دیگر تفاوت دارد. مثل همه او هم جسمی دخترانه داشت، اما چرا احساسش با زنان و مردان دیگر متفاوت بود؟ پاسخ سؤالش را سالها بعد پیدا کرد. وقتی دبیرستانی بود: «من اصلا دختر نیستم، فقط جسمم زن است، آن هم اشتباهی».
اگر قول میداد که دختر خوبی باشد و شیطنت نکند، جایزه اش دوختن پیراهن و شلوار مردانه بود. او البته هرروز به خاطر مخالفت با والدینش تنبیه میشد، اما رفتارش را تکرار میکرد. خودش با بغض میگوید: پدر و مادرم نمیدانستند چقدر به من آسیب میزنند. میخواستند من دختر سربه راهی باشم، اما نمیتوانستم.
وقتی به والدینش گفت علت آشوب درونی اش چیست، با مخالفت جدی آنها روبه رو شد. آن قدر که طردش کردند و از خانه رانده شد: «من حاضر نبودم زیر بار حرف هایشان بروم. دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم. برای خودم خانه گرفتم و زندگی ام را شروع کردم. بدون اینکه سرمایهای به من داده باشند. کار کردن را شروع کردم تا پول عمل جراحی را جمع کنم. با ماشین دیگران مسافرکشی و پس انداز میکردم. خانه و زندگی را خودم درست کردم. وسیلهها را یکی یکی خریدم و ماشین قسطی. تا اینکه در بیست ودوسالگی همان اتفاقی که آرزو داشتم، افتاد. تغییر جنسیت دادم و تمام».
مدتی قبل از اینکه روز عمل جراحی اش مشخص شود، پدرش از دنیا رفته بود. مادر و خواهرش هم راضی نشدند حمایتی از او بکنند یا حتی در مراحل جراحی کنارش باشند. میگوید: «متصدی پذیرش در بیمارستان، برگهها را داد که همراهم پر کند. رفتم گوشه سالن و با دست چپم برای خودم نوشتم و امضا کردم. واقعا کسی را نداشتم. فامیل هم از روبه رو شدن با من خودداری میکردند. انگار میترسیدند مرا تأیید کنند یا دلیل خجالت و بی آبرویی شان بودم. وقتی از اتاق عمل بیرون آمدم، تنهای تنها بودم».
امیر دوسه سال بعد، صاحب شناسنامه جدید شد؛ همان که اسم دخترانه اش را به امیر تغییر دادند. چه لحظه خوبی!
کلام ویژهای ندارد که در شرح حالش بگوید، اما از اینجای ماجرا به بعد، حرفها و لبخندها شکل دیگری دارد: «خودم از آنچه میگفتم، اطمینان داشتم، اما به همه ثابت کردم واقعا حسم درست بود. چند سالی گذشت که رفتم سراغ تشکیل زندگی و ازدواج. باید خودم را جمع وجور میکردم. حالا کارمند بودم و شده بودم مثل همه مردهای دیگر».
قبل از جلسه خواستگاری، مادرش مرحوم شده بود، اما خواهرش هم نیامد. کسی چه میداند، شاید هنوز تردید داشت. امیر به تنهایی رفت خواستگاری و همه گذشته اش را برای خانواده همسرش شرح داد. امروز ۱۰ سالی از آن روزها میگذرد. همان زندگی مشترکی را دارد که دلش میخواست. با یک پسر شش ساله. آرزویش این است آن قدر زنده بماند که به جای آن ۲۲ سال قبل از تغییر جنسیتش هم زندگی کند.
«یادتان باشد هیچ وقت از آدمی که تغییر جنسیت داده است، اسم قبلی اش را نپرسید». حمید این جمله را وقتی میگوید که ناگهان به ذهنم میرسد بپرسم اسم دخترانه اش چه بوده است. او ادامه میدهد: «توی کلاسهای مدرسه یا دانشگاه وقتی از روی برگه اسمم را صدا میزدند «خانمِ...»، دلم میخواست بمیرم. اصلا از مرگ بدتر بود. دلم میخواست داد بزنم من دختر نیستم، چرا نمیفهمید؟ اما هیچ کس نمیشنید».
متولد سال ۷۱ است. او هم همان خاطرات کودکان عادی را دارد. اسباب بازی پسرانه و بازیهای جنس مخالف. هرچه سن بالاتر میرود، این رنج هم بیشتر میشود. حمید توضیح میدهد: «تا وقتی کوچکتر بودم، تحمل پذیرتر بود، اما هرچه به سن بلوغ نزدیکتر میشدم، بیشتر تحت فشار بودم. اصلا یک آدم ترنس بعد از سن بلوغ و نزدیک شدن به سن بزرگ سالی و ازدواج که باید با همکار یا همسری که او را نمیفهمد کار یا ازدواج کند، غمش هم بزرگتر میشود. بچه که بودم، نمیدانستم مشکل چیست، اما میفهمیدم حالم خوب نیست».
خانواده ام متوجه رفتارهای غیرعادی من میشدند، اما کاری هم به کارم نداشتند. اصرار نمیکردند لباس دخترانه بپوشم، اما هیچ کمکی هم به حال بد من نمیکردند. زندگی ام همین گونه گذشت تا به دانشگاه رسیدم. در رشته موردعلاقه خودم درس میخواندم. درسم هم خیلی خوب بود و تا سال دوم، شاگرداول کلاس بودم، اما ناگهان همه چیز تغییر کرد.
ماجرایی که او را به سوی تغییر جنسیت و عمل جراحی هل داد، تماشای یک فیلم مستند بود که خیلی اتفاقی از هم کلاسی اش گرفته بود. حمید توضیح میدهد: در آن مستند، پزشکی درباره ترنسها صحبت میکرد و تغییر جنسیتشان. اطلاعاتش خیلی کلی و مبهم بود، اما به من خیلی کمک کرد. فکر نمیکردم راهی مثل جراحی باشد؛ چون آن وقتها اینترنت درست وحسابی و اطلاعاتی دردسترس نبود. با این حال آن قدر در سایتها گشتم که شماره مطب یک پزشک را در اصفهان پیدا کردم. به منشی زنگ زدم و برای نوبت گرفتن پرسیدم و او هم مراحل را توضیح داد. همین زندگی مرا تغییر داد. از شاگرداولی رسیدم به معدل ۱۴ و ۱۵ ولی مهم نبود؛ چون داشتم مسیر اصلی زندگی ام را پیدا میکردم.
موضوع را به مادر و پدرش گفت. نه اینکه بخواهد موافقت آنها را بگیرد، فقط آنان را باخبر کرد که تصمیمش را برای جراحی گرفته است. واکنش مادرش فقط اشک ریختن بود و میترسید دخترش برود زیر تیغ جراحی و برنگردد.
پدرش، اما مخالفتی با حرف و خواسته منطقی نداشت. روز جلسه کمیسیون پزشکی قانونی هم کنارش بود. میگوید: جلسات توجیهی و موافقت پزشکی قانونی خیلی سریع پیش رفت: «آن قدر برای جراحی ذوق داشتم و خوشحال بودم که یادم رفت پشت در اتاق عمل از پدر و مادرم خداحافظی کنم. زندگی ما ترنسها شبیه ماندن در قفس است؛ وقتی یک روزنه کوچک پیدا میکنیم، انگار همه دنیا را به ما داده اند. اصلا برایم اهمیتی نداشت حتی اگر زیر عمل جراحی میمردم. مهم این بود که از فشار راحت میشدم».
او این قدر هیجان داشت که حتی دو جراحی مهم و سنگین را در یک روز انجام داد. از آن روز به بعد، دنیا برایش تغییر کرد. میگوید: «تا زمانی که شناسنامه و مدارک هویتی به دستور قاضی عوض شود، یکی دو سالی طول میکشد؛ برای همین بیرون، با لباس و پوشش مردانه بودم و در دانشگاه با فرم زنانه. دلم نمیخواست تا زمانی که جراحیهای تغییر جنسیتم تمام نشده و مجوز صدور مدارک هویتی جدید برایم صادر نشده، کسی خبردار شود».
وقتی شبیه مردان دیگر شد، رفت دنبال زندگی اش، ادامه تحصیل داد و حالا شغل اسم ورسم داری دارد و ازدواج کرده است. میگوید: «جلسه اول خواستگاری را با دوستان انجمن رفتم. میترسیدم خانواده همسرم موافقت نکنند و مادرم ناراحت شود؛ چون خیلی حساس است. خداراشکر خانواده همسرم بسیار آگاهانه و محترمانه با من برخورد کردند. ازدواج ما سال ۹۷ سر گرفت و حالا زندگی خوبی داریم».
«رضاجان! من و تو امروز و فردا هستیم و بالاخره این بچه را تنها میگذاریم ولی داریم با این کارهایمان یک نفر دیگر را هم میکشیم. بیا در حق این بچه ظلم نکنیم. راضی باش تا تغییر جنسیت بدهد». این جملهها را هر روز مادرم سر میز غذا به پدرم میگفت تا اینکه یک روز پدرم جوابش را داد و اتمام حجت کرد: «این بچه دختر است. برای من ننگ است که از این حرفها بزند. اگر میخواهد تغییر جنسیت بدهد، باید از این خانه برود. وقتی هم رفت، دیگر بچه من نیست و اسمش را از شناسنامه ام خط میزنم. اگر تو هم دنبالش بروی، طلاقت میدهم».
ماجرای زندگی پیمان، فرازونشیب بیشتری داشت. از دانشگاه رقم خورد، اما طور دیگر: «من همیشه شلوغ و پرسروصدا بودم. توی کلاس هم ساکت نمینشستم. یک روز سر کلاس دانشگاه وقتی داشتم طبق معمول با هم کلاسی ام حرف میزدم، ناگهان صدای استاد بین حرفهای هم کلاسی ام مثل پتک توی سرم خورد. چیزی در وجودم تکان خورد. برگشتم تا گوش بدهم. بعد از بیست وچندسال برای اولین بار کسی درباره درد من حرف میزد. از ترنسها و نامتناسب بودن جسم و ذهن میگفت. تا مدتها فقط گریه میکردم. باید برای جراحی سراغ پزشک میرفتم، اما یک مشکل بزرگ پیش پایم بود؛ خانواده ام».
پیمان با هیجان حرف میزند. چون اهل هنر است و فن بازیگری میداند، طوری تعریف میکند که مخاطب گریه اش میگیرد: «هرچند که در شهرستان زندگی میکردم، پدر و مادرم آدمهای کم سوادی نبودند. مادرم استاد دانشگاه بود، اما هردو به شدت با من مخالفت کردند. بالاخره تفکرات سنتی خودشان را داشتند. مادرم دست کم حرف مرا گوش داد و مخالفت کرد، اما پدرم اصلا حاضر به شنیدن حرف هایم نشد».
همه رفتارها و لباس پوشیدنش داد میزد پسر است، اما کسی نمیخواست قبول کند. پیمان وقتی کوچکتر بود و همراه مادرش به دانشگاه میرفت، دانشجوها او را با نام محمد میشناختند؛ یعنی حتی حاضر نبود اسم واقعی اش را بگوید. والدینش وقتی نتوانستند افکارش را از سر او بیرون کنند، راه حل دیگری را پیشنهاد دادند. پیمان این بخش از خاطراتش را با غمی که در چهره دارد شرح میدهد: «مادرم گفت تو دختر هستی و بهتر است ازدواج کنی، آن وقت همه چیز درست میشود. اینها را که شنیدم، نابود شدم. مخالفت کردم، اما از همه امکانات محرومم کردند و خیلی رنج کشیدم».
بیست وپنج ساله که بود، تصمیمش را برای تغییر جنسیت گرفت. آمد مشهد و راهی دادگاه شد. نامه درخواستش که از دادگاه به خانه رسید، همه خبردار شدند. پدرش، اما از شنیدن آن سکته کرد: «پدرم نتوانست تحمل کند. وقتی سکته کرد، برادر بزرگم با من دعوا کرد. گفت اگر بلایی سرش بیاید، هیچ وقت تو را نمیبخشیم. همین شد که پیگیری مشاورهها و اقدامات لازم برای تغییر جنسیت را رها کردم و به زندگی عادی و زجرآورم ادامه دادم».
اما توان خارج کردن این فکر را از سرش نداشت. پنج سال سخت دیگر هم گذشت. سی ساله بود که دوباره با مادرش حرف زد. حالا مادرش نرم شده بود. کلی کتاب خوانده و تحقیق کرده بود و میدانست که خبری است، اما مادر برای راضی کردن پدر خانواده، دست به دامان فامیل شد. عموی پیمان که با پدرش حرف زد، او هم راضی شد. وکیل گرفتند و مراحل قانونی را شروع کردند.
میگوید: «روزی که رفتم مطب روان پزشک، تا مرا دید، گفت خیلی واضح است که جنسیت تو چیست. چرا این قدر دیر آمدی؟ در جوابش گفتم دلم میخواست با رضایت مادر و پدرم باشد که وقتی از اتاق عمل بیرون میآیم، هردو منتظرم باشند. سال ۱۴۰۰ بالاخره به آرزویم رسیدم و با عملهای جراحی، تغییر جنسیت دادم».
درس خواند و کار کرد و حالا سه سالی میشود که ازدواج کرده است. پیمان بیشتر از دیگران از مقاومت خانواده اش ضربه خورد؛ برای همین با والدین حرف دارد: «روزی که رفتم جراحی تغییر جنسیت انجام دهم، دکترم گفت، چون اضافه وزن داری، احتمال آمبولی و مرگ هست. گفتم اگر بگویی صددرصد هم میمیرم، باز من حاضرم عمل کنم؛ زندگی ما ترنسها خیلی سخت گذشته است.
از آن روز به بعد مادرم همیشه خودش را سرزنش میکند که چرا سی سال عمر فرزندش را تلف کرد. کاش والدین به صدای فرزندشان گوش بدهند و ترسی از حرفها و واکنشهای دیگران نداشته باشند! هیچ کس یادش نمیماند ما ترنسها چه بودیم و چه کردیم، اما اثر رنجی که به فرزند میرسد، همیشه باقی میماند».
گپ و گفت طولانی ما تمام شده است که همسر یکی از همان مردانی که تغییر جنسیت داده، از راه میرسد. هنگام رفتن دوست دارم یک سؤال هم از او بپرسم؛ اینکه چرا حاضر شده است با مردی که از نظر ما عادی نبوده است ازدواج کند. پاسخ او قاطع و محکم است:
«خیلیها از من این نکته را پرسیدند. جواب دادم چرا فکر میکنید این آدمها عادی نیستند؟ هیچ تفاوتی بین این مردهایی که تغییر جنسیت دادهاند و مردهای دیگر جامعه نیست. آنها آن قدر عادی اند که شما آنها را در خیابان تشخیص نمیدهید. در خانه هم همین هستند. در این سالها با اینکه در زندگی مشترک اختلاف سلیقه و مشکل داشتیم، هرگز از ازدواجم پشیمان نشدم. این یعنی همه چیز سرجای خودش است».
روایت امروز ما قسمتهای دیگری هم دارد که در روزهای آتی منتشر خواهد شد. توصیه ما به پدران و مادران این است که این گزارش را حتما بخوانند و اگر فکر میکنند در اطرافیانشان کسانی هستند که با این مسئله روبهرو هستند این مطلب را به آنها هم معرفی کنند.